زندگی برای کسانی که فکر می کنند یک کمدی و برای کسانی که احساس می کنند یک تراژدی است./هوراس والپول
۱۴۰۳/۱/۹
» اجتماعی » حکایت دختری که به خاطر فقر مادرش خجالت می کشید
تاریخ انتشار : 2018/10/14 - 19:31
Warning: Use of undefined constant   - assumed ' ' (this will throw an Error in a future version of PHP) in /home1/tadbiret/public_html/wp-content/themes/1111111/sidbar/single.php on line 16
 کد خبر: 21170
 654 بازدید

حکایت دختری که به خاطر فقر مادرش خجالت می کشید

حالا خجالت می‌کشم که این را بگویم ما با اینکه واجد شرایط بودیم هرگز در مدرسه غذای رایگان دریافت نکردیم و من و مادرم مرتب در این مورد جرّ‌و‌بحث می‌کردیم. من نمی‌خواستم احساس شرم یا بیچارگی یا حقارت کنم.

حکایت دختری که به خاطر فقر مادرش خجالت می کشید

خیلی خوب می‌دانستم که این کار چقدر به مادرم کمک می‌کرد. با این وضع او ناچار می‌شد با اندک پولی که در کیف پولش داشت، غذایی سر‌هم کند و بسته‌بندی کند و بدهد من به مدرسه ببرم. وقتی به این کارم فکر می‌کنم، از خودم بدم می‌آید.
چرا از شرایط مادرم خجالت می‌کشیدم؟!

هالی ریچاردسون ؛ من غذا‌های مدرسه را رد می‌کردم و هیچ‌کس را به خانه دعوت نمی‌کردم و با دروغ زندگی می‌کردم.

دختری از محلهٔ اعیان‌نشین شهر از آن طرف نیمکت مدرسه گفت:” خیلی دلم می‌خواهد بدانم زندگی در خانه‌های دولتی چگونه است”. حتی در شهر کوچک ما، یورک‌شایر هم فاصلهٔ میان “دارا” و “ندار” کاملاً به چشم می‌آمد.

آن زمان ۱۰ سال داشتم، من و دو برادر بزرگ‌ترم همراه با مادرمان در خانه‌های دولتی زندگی می‌کردیم. من خیلی خوب می‌دانستم زندگی در خانه‌های دولتی چگونه است، اما چیزی نگفتم.

آن شب، بعد از مدرسه، در دامن مادرم از خشم زیر گریه زدم.

مادر و پدرم هر دو از خانواده‌های کارگری بودند. یکی در خانواده‌ای به دنیا آمده بود که هفت خواهر و برادر در دو تخت می‌خوابیدند و دیگری در یکی از خشن‌ترین محله‌های لیدز پا گرفته بود. هر دو آن‌ها در آرزوی آیندهٔ بهتر بزرگ شده بودند و هر دو زندگی خود را همراه با هم ساخته بودند تا اینکه توانسته بودند صاحب خانه شوند.

اما وقتی من پنج سالم بود، آن‌ها از هم جدا شدند. من و خواهر و برادر‌هایم تمام‌وقت پیش مادر بودیم. ناگهان من متوجه اهمیت پول شدم، چون ما اصلاً پول نداشتیم. خانه را ناچار شدند برای پرداخت بدهی‌ها بفروشند. برای مادرم، از دست دادن زندگی که آن را ذره‌ذره با تلاش فراوان ساخته بود و جدا شدن از شهر و دیار زادگاهش، سقوط محض بود و همه این‌ها یک‌شبه اتفاق افتاد.

اولین اثاث خانهٔ ما در اتاق نشیمن خانهٔ دولتی، مبل قدیمی تخت‌خواب‌شویی بود که همه با هم روی آن می‌خوابیدیم و یکی از دوستان مهربان خانوادگی آن را به ما بخشیده بود. گاهی آنقدر بی‌پول می‌شدیم که ناچار بودیم شب را بدون برق و با نور شمع سر کنیم، چون توانایی پرداخت پول برق را نداشتیم و ناچار می‌شدیم پول قرض کنیم تا بتوانیم روز بعدش بدهی کارت پیش‌پرداخت را صاف کنیم.

هر چند تعریف فقر در طول این سال‌ها تغییر کرده است، اما حالا می‌دانم زمانی که بچه بودم، بنا بر معیار‌های آن زمان ما رسماً زیر خط فقر زندگی می‌کردیم. با معیار‌های امروز، یک زوج با دو فرزند باید حداقل ۱۸۹۰۰ پوند در سال (۳۶۳ پوند در هفته) در بیاورند تا حداقل درآمد را داشته باشند. از آنجا که ما سه فرزندیم و مادرم هم تنهاست، اگر با همین شرایط بزرگ شوم و خانواده‌ام در همین شرایط بماند، ما باز هم فقیر خواهیم بود.

وقتی ۱۳ ساله بودم، مادرم تلاش کرد با پول خودش خانه‌ای در محلهٔ بهتری از شهر اجاره کند تا بتواند ما را به دبیرستان بهتری بفرستد که با اتوبوس یک ساعت راه بود. مادرم شغل تازه‌ای پیدا کرده بود که خوب بود، اما او پس از سال‌ها در خانه ماندن و نگهداری و مراقبت از ما دوباره وارد بازار کار شده بود و دستمزد او به سختی کفاف اجاره، صورت‌حساب‌ها و خوراک سه بچهٔ کوچک را می‌داد. وضعیت اجاره هم ثبات نداشت، صاحب‌خانه هر چند وقت یک بار دستور جدیدی می‌داد و ما در هراس دائمی از دست دادن خانه‌مان بودیم، چون می‌ترسیدیم او اجاره را بالا ببرد یا تصمیم بگیرد خانه را بفروشد.

مدرسهٔ جدید اول برایم سخت بود، احساس می‌کردم به آنجا تعلق ندارم. دوستی داشتم که او هم گذشته‌ای مثل من داشت؛ او تنها کسی بود که با او راحت درد دل می‌کردم. با دیگران باید همیشه بخش‌هایی از زندگی‌ام را پنهان می‌کردم، هیچ‌کس نمی‌دانست که روپوش مدرسه‌ام را با اعانهٔ دیگران خریده بودم. ازسر زدن به مک‌دونالد وسط شهر وحشت داشتم، چون گاهی مجبور بودم با دوستان به آنجا برویم و من پول نداشتم.

یادم می‌آید که چقدر ناراحت شدم وقتی یکی از دوستان نزدیکم در مدرسه گفت: خسته شده است از بس از مادرش خواسته است تا ما را به جا‌های مختلف ببرد و همیشه مرا به خانه‌اش دعوت کرده است. او می‌خواست بداند چرا هیچوقت مادر من ما را جایی نمی‌برد و چرا من هیچوقت او را به خانه‌مان دعوت نمی‌کنم.

حقیقت این بود که من خجالت می‌کشیدم. با اینکه ما حالا در محلهٔ “خوب” شهر زندگی می‌کردیم، اما هیچوقت ماشین‌مان بنزین کافی نداشت و دوستان‌مان فقط روز‌های اول بعد از دریافت حقوق می‌توانستند بیایند، چون کمی خوراکی در یخچال و کمی اعتبار برای مصرف برق داشتیم. چطور می‌توانستم حقیقت را به او بگویم؟

می‌توانستم تصور کنم که مادر‌و‌پدر دوستم دربارهٔ خانوادهٔ من فکر می‌کردند که “عرضهٔ زندگی کردن ندارند” و با تحقیر به ما نگاه می‌کردند. واقعیت این بود که مادرم حتی دوستان خودش را هم به خانه‌مان دعوت نمی‌کرد، چون نمی‌توانست غذا و خوراک بیشتری بخرد.

حالا خجالت می‌کشم که این را بگویم ما با اینکه واجد شرایط بودیم هرگز در مدرسه غذای رایگان دریافت نکردیم و من و مادرم مرتب در این مورد جرّ‌و‌بحث می‌کردیم

سال‌ها پس از تمام شدن مدرسه، باز به پنهان کردن گذشتهٔ خانواده‌ام ادامه دادم. می‌توانستم متناسب با وضعیت طرف مقابلم خودم را بالا یا پایین برم. اما نتیجهٔ آن همه سال رنگ عوض کردن در مدرسه این بود که از اینکه نمی‌توانستم به خانواده و ریشه‌هایم افتخار کنم، خیلی شرمسار بودم و این شرم همیشه با من بود، هر کاری می‌کردم و هر جا می‌رفتم؛ و انگار فقط من نیستم در این دنیا که از گذشته و خانوادهٔ فقیرم احساس شرم می‌کنم و با این احساس بزرگ شده‌ام. تعداد بچه‌هایی که با فقر بزرگ می‌شوند رو به افزایش است، اما از طرف دیگر بنابر گزارش‌های دولتی، تعداد بچه‌هایی که در مدرسه غذای رایگان دریافت می‌کنند هم کاهش یافته است (بجز برنامهٔ جهانی تغذیهٔ رایگان). چرا چنین است؟

حالا خجالت می‌کشم که این را بگویم ما با اینکه واجد شرایط بودیم هرگز در مدرسه غذای رایگان دریافت نکردیم و من و مادرم مرتب در این مورد جرّ‌و‌بحث می‌کردیم. من نمی‌خواستم احساس شرم یا بیچارگی یا حقارت کنم. خیلی خوب می‌دانستم که این کار چقدر به مادرم کمک می‌کرد. با این وضع او ناچار می‌شد با اندک پولی که در کیف پولش داشت، غذایی سر‌هم کند و بسته‌بندی کند و بدهد من به مدرسه ببرم. وقتی به این کارم فکر می‌کنم، از خودم بدم می‌آید. ممکن است فکر کنید من بچهٔ لوس و قدر‌نشناسی بودم که کمکی که به او می‌شد را رد می‌کرد، اما من فقط بچه‌ای بودم که دلش می‌خواست مثل بقیهٔ بچه‌ها باشد.

بزرگ‌تر که شدم دانشگاه رفتن چیزی بود که فکرش را هم نمی‌کردم. در مدرسه احساس می‌کردم انگار برای بیشتر بچه‌ها این فرض مسلمی است که به دانشگاه بروند، اما من فکر می‌کردم توانایی مالی این کار را نداریم. معلم‌مان امکانات و وام‌های تحصیلی را برای‌مان توضیح داد و ناگهان احساس کردم این کار محال نیست. دوست داشتم درس بخوانم. آرزویم این بود که روزی نویسنده شوم و مادرم هم بسیار از تصمیم من به هیجان آمده بود. از این رو برای ادامهٔ تحصیل در دانشگاه متروپولیتن لیدز در رشتهٔ روزنامه‌نگاری درخواست دادم و پذیرفته شدم.

از مقدار پولی که توانستم از صندوق وام دانشجویی بگیرم احساس توانگری می‌کردم. من ۲۴۰۰۰ پوند وام دانشجویی گرفتم تا دورهٔ تحصیلم را بگذرانم و سالانه حدود ۳۰۰۰ پوند هم کمک‌هزینهٔ تحصیلی دریافت می‌کردم. بازپرداخت این وام‌ها به اندازهٔ عمری با امروزم فاصله داشت و نیازی نبود که احساس واقعی زیر بار قرض بودن داشته باشم.

در سالن‌های دانشگاه چنین به نظر می‌رسید که انگار همه در یک سطح هستیم بدون در نظر گرفتن زمینه‌ها و این که از کجا آمده بودیم، اما هر بار موقع تعطیلات می‌رسید دوستان جدیدم به خانه‌های خودشان می‌رفتند یا برای کارآموزی‌های هیجان‌انگیز بدون دریافت پول به لندن سفر می‌کردند. در این زمان مادرم خانه‌ای اجاره کرده بود که اتاق اضافی نداشت. اگر به خانه بر‌می‌گشتم، باید روی کاناپه می‌خوابیدم. من نمی‌توانستم در دوره‌های کارآموزی شرکت کنم و به‌جای آن در فروشگاه کفش محلی کار می‌کردم و کفش ورزشی‌هایی می‌فروختم که خودم هیچ‌وقت پولم نمی‌رسید بخرم و به این ترتیب می‌توانستم اجارهٔ اتاق دانشجویی‌ام را بپردازم.

بعد از فارغ‌التحصیلی، بخت به من رو کرد. شغل فروش کفش به شغل تمام‌وقت ویرایش وبسایت شرکتی در ادارهٔ این شرکت در ادینبورگ تبدیل شد. آپارتمان مشترک ارزانی پیدا کردم و به آنجا نقل مکان کردم. دلواپس پرداخت اجاره‌ام بودم، اما احساس می‌کردم حداقل پیشرفت کرده‌ام، چون از جایی که در آن بزرگ شده بودم دور شده بودم و همه احساس شرم و ننگ که در ذهنم داشتم را در آنجا گذاشته بودم.

حقیقت تلخ این است که همه کسانی با گذشته‌ای مثل من چنین شانسی نمی‌آورند. بنا به گزارش سال ۲۰۱۶ پرینس تراست، مؤسسهٔ خیریه کمک به جوانان در بریتانیا، ۴۴ درصد از جوانان با خانواده‌های فقیر کسی را نمی‌شناسند تا به آن‌ها در پیدا کردن شغل کمک کند در حالی که در بین همسالان آن‌ها که وضع مالی و خانوادگی بهتری دارند، این رقم به ۲۶ درصد می‌رسد.

به هر حال حتی اگر به دانشگاه بروی و کار خوبی هم پیدا کنی، موقعیت اجتماعی تو یک‌شبه تغییر نمی‌کند. در واقع، مزیت‌های برتری‌های دیگران را بهتر متوجه می‌شوی. وقتی اولین کارم را به دست آوردم خیلی هیجان‌زده شدم، اما با وجود این هیجان مدام نگران این بودم که اگر اتفاقی بیفتد و من این کار را از دست بدهم یا مرا بیرون کنند، هیچ پشتوانه‌ای ندارم. هیچ چیز نبود که بتوانم به آن تکیه کنم و این فکر اغلب شب‌ها خواب از سرم می‌پراند.

شرم فقیر بودن فقط به پول نداشن مربوط نیست. نداشتن اعتماد‌به‌نفس به آنکه هستی و آنچه استحقاق آن را داری، هم هست

چندی پس از پایان تحصیلاتم، بعضی از دوستانم با کمک والدین‌شان، شروع به خریدن اولین آپارتمان زندگی‌شان کردند. سال گذشته در بریتانیا، دوسوم (۶۲ درصد) افراد خوش‌شانس زیر ۳۵ سالی که توانسته بودند برای اولین بار ملکی برای خود بخرند با کمک دوستان یا فامیل موفق به این کار شده بودند.

در همان زمانی که آن‌ها صاحب ملک می‌شدند من کم‌کم حقوق بیشتری دریافت کردم به طوری که از تمام اعضای خانواده‌ام بیشتر حقوق می‌گرفتم و حتی به یکی از آن‌ها در پرداخت اجارهٔ خانه‌اش کمک می‌کردم. وقتی دوستانم دربارهٔ حمله به یخچال پر از خوراکی خانه وقتی برای تعطیلات سال نو می‌رفتند، حرف می‌زدند، من در سکوت پول جمع می‌کردم تا بتوانم خرج خرید هفتگی و تعمیر ماشین قدیمی و خراب مادرم را بدهم.

حرف مرا اشتباه برداشت نکنید، می‌دانم که من هم از مزایایی برخوردار بوده‌ام. من سفید‌پوست هستم و می‌دانم که برای شروع کار این مزیت بزرگی محسوب می‌شود.

می‌بینید که شرم فقیر بودن فقط به پول نداشن مربوط نیست. نداشتن اعتماد‌به‌نفس به کسی که هستی و آنچه استحقاق آن را داری، هم هست.

درست مثل من که با یافتن شغل خوب خودم را “خوش‌شانس” می‌دانستم و آن را حاصل مهارت یا پشتکار خودم نمی‌دانستم.

وقتی برای اولین جلسهٔ مصاحبهٔ کاری دعوت شدم احساس می‌کردم از آدمی که سابقهٔ ۱۰ دورهٔ کارآموزی بدون پول زیر بغلش دارد، کمتر می‌دانم.

زمانی مردی مرا دعوت کرد تا به دیدن والدین متمولش بروم و من این قرار را به‌هم زدم، چون از آنچه آن‌ها ممکن بود دربارهٔ من فکر کنند، می‌ترسیدم..

این روز‌ها زندگی‌ام با شغلی که آن را دوست دارم می‌گذرد، با دو دوست دیگرم آپارتمان کوچک، اما قشنگی اجاره کرده‌ایم و حالا حتی پول کافی برای سفر به کنار دریا را هم دارم.

همیشه تلاش می‌کنم مقداری پول برای پشتوانه پس‌انداز کنم، چون اگر اوضاعم خراب شود تنها راهی که برایم می‌ماند این است که روی کاناپهٔ خانهٔ مادرم بخوابم.

پس از سال‌ها شانه خالی کردن از این موضوع، سر‌انجام خیلی باز و روشن در مورد موقعیت‌مان با مادرم صحبت کردم. نمی‌توانستم تصور کنم پاک کردن اشک‌های دختری که برای تو تعریف می‌کند چقدر از زندگی اش شرمگین بوده است ممکن است اینقدر دشوار باشد. زندگی‌ای که مادرم مدام با تلاش و کار سخت می‌خواست بهترین شرایط را برای من فراهم کند.

این شرمساری واقعی من است و چیزی است که هیچ‌کدام از ما هرگز نمی‌تواند بر آن سرپوش بگذارد.
منبع: بی بی سی

به نقل از فرادید


برچسب ها : , , ,
دسته بندی : اجتماعی , خبر داغ , مطالب خواندنی
ارسال دیدگاه